پیراهن زن مومنی که مردم را نجات داد
سلام بر شما بزرگواران این بار داستانی رو از کتاب چند پله تابهشت تالیف محمد حسن رسولی کهکی ص31 مینویسم که این داستان چند تا نتیجه گیری داره ان شالله که مورد استفاده واقع باشه.مهم آخر داستان هستش کل داستان اون زیباترین قسمتش همون پایانیش هست.اگر هم طولانی هست به بزرگواریه خودتون ببخشین.
بسم الله
یکی از خلفای بنی عباس ، وقتی که شنید اهالی بلخ، مالیات نمیدهند، بسیار عصبانی شد و ترسید که این پرداخت نکردن مالیات، به دیگر شهر های مملکت سرایت کند از افراد خود یکی را به عنوان فرماندار انتخاب کرده و ابلاغ کرد که تا می توانی بر مردم سخت بگیر و آنها را در مضیقه قرار بده و اصلا به آنها ترحم نکن و اینکه ناچار شوند به تکلیف خود عمل کنن.
فرماندار به اتفاق اهل و عیال بار و بنه سفر را بست و راهی طرف محل ماموریت شد و بعد از مدتی به بلخ رسید و بعد از چند روز مستقر شدن دستور داد تا همه در محلی اجتماع کرده تا فرماندار با آنها دیداری داشته باشد.
فرماندار در آن اجتماع اعلام کرد که از طرف خلیفه عباسی به سمت فرمانداری این شهر منصوب شدم و تحت این عنوان اعلام میکنم که هر چه زودتر مالیات اموال خود را بپردازید و هرکس نپردازد گرفتار عقوبت شدیدی خواهد شد.
با انتشار این حکم مردم آرام و قرار نداشتن چند نفر از بزرگان را نزد فرماندار فرستادن تا از حکم خود صرف نظر کند اما سودی نبخشید به ناچار عده ی زیادی از زنان و بچه ها با حال آشفته و گریان پیش همسر فرماندار آمدن.
همسر فرماندار که زنی متدین و مومنه ای بود به حال آنها دل سوزاند و دنبال چاره ای رفت که مشکل این مردم فقیر را حل نماید.
لذا فکری به ذهنش رسید و به همسرش گفت:همسرم ، من یک پیراهن به جواهر و زربافت دارم که برای بعضی از مجالس استفاده میکنم من از این پیراهن گران قیمت گذشت میکنم تا شما آن را نزد خلیفه ببری و به جای مالیات مردم تقدیم خلیفه کنی بلکه از مردم این شهر گذشت کند.
فرماندار از این پیشنهاد همسرش خوشحال شد و لذا به دیدار خلیفه رفت ، بعد از چند روز به داراالحکومه رسید و به نزد خلیفه نائل شد و بعد از عرض سلام ادای احترامات خاص پیراهن بسته بندی شده را نزد خلیفه گذاشت.
خلیفه بعد از مشاهده پیراهن پرسید:این یک پیراهن جواهر نشان است؟!
فرماندار گفت:بله چون مردم آن دیار فقیر و تهیدست هستن و از طرفی خشکسالی و قحطی گریبانگیرشان شده ، لذا همسر من از خود گذشتگی نمود و این پیراهن را به عنوان مالیات محضر شما تقدیم کرد.
خلیفه بعد از شنیدن سخنان فهمید که مردم به خاطر فقر و نداری مالیات نمیداند نه جسارت و سرکشی.
لذا به خاطر همت آن زن او را تحسین کرد و فورا به مامورین دستور داد که برای همیشه مردم بلخ از دادن مالیات معاف اند.
بعد رو کرد به فرماندار و گفت این پیراهن را ببر به همسرت برگردان .
فرماندار از خوشحالی با دستی پر به بلخ بازگشت.
بعد از چند روزی که به بلخ رسید جریان را در اجتماع مردم تعریف کرد و مرذم از خوشحالی که تا حال چنین شادمان نبودن از همسر خدا دوست فرماندار تقدیر و تشکر کردن.
فرماندار بعد از این جلسه به سمت منزل رفت و بقچه پیراهن رو به همسرش داد و همسرش پرسید که این چیست؟
فرماندار گفت : همان پیراهن شما که به جای مالیات به دارالحکمه فرستادی.
همسر فرماندار گفت:مگر به عنوان مالیات ندادی که مردم راحت شوند؟
فرماندار جریان را برای همسرش توضیح داد و گفت به پاس فداکاریه شما خلیفه مردم را برای همیشه از پرداخت مالیات معاف کرد.
همسر فرماندار به اوگفت:من از شما یک سوال دارم آیا خلیفه به این پیراهن من نگاه کرد یا نه؟
فرماندار گفت منظورت چیست بله که نگاه کرد.
همسرش گفت:پیراهنی را که نگاه نامحرم به آن افتاده من دیگر نمیپوشم لذا آن را بفروشید و در بلخ مسجدی بنا کنید تا مرم در آن، خدا را بپرستن فرماندار از سخنان همسرش متحیر ماند و به توصیه ی او عمل کرد و زمینی را در بلخ در نظر گرفته و شروع به ساخت نمودن .
ان احسنتم احسنتم لانفسکم
اگر نیکی کنید به خودتان نیکی میکنید.
بزرگواران اگر همسر فرماندار الآن اینجا بود آیا لباسی که در ویترین مغازه ها روی اون مانکنای .... میدید می خرید
حالا جدیدا لباس مجلسی دیگه عادی شده شروع کردن به نشون دادن عمومی لباسای .......
امیدوارم فهمیده باشین منظورم چه لباسیه
واقعا چرا باید اجازه بدیم که فرهنگ مملکت ما رو این طور تغییر بدن خود حضرت آقا تو یکی از سخنرانیهاشون فرمودن که فرهنگ از اقتصاد هم مهمتر است
چرا اینقدر فرهنگ برهنگی در جامعه مسلمونی زیاد باشه ...
خدایا هدایتییییییییی
اهدنا الصراط المستقیم
- ۹۴/۱۱/۲۶